دلم نیومد از کربلای ۵ چیزی نگم …
بیشتر خاطرات پدرم از کربلای پنج بوده و هست
پدرم از سنگری میگفت : پر زخمی که بعد از جمع کردن مجروح ها داخل سنگر بچه ها تمام پلاکاشون به پدرم دادن گفتند میخوان اگه اتفاقی افتاد
گمنام بمون
مثل مادر س
پدر میگه بعد از اینکه آخرین زخمی تو سنگر گذاشتم خمپاره عراقی ها سنگر منفجر کرد
فقط یه مشت پلاک بچه تو دست پدرم مونده
از بچه سیدی ۱۹ ساله آرپیچی زن حرف میزد که به پدرم به عنوان فرمانده گردان التماس کرد تا بهش سیلی بزنه تا بهتر بتونه تانک های دشمن منحدم کنه
پدرم گفت بعد سیلی که بهش زدم بالای ۳۰ تا تانک منفجر کرد
ولی پدرم اسرار اینکارشو نفهمید تا وقتی که تیر خورد پدر رفت بالای سرش گفت سید جواد چرا اسرا کردی بهت سیلی بزنم
گفت حاج داود میخواستم ببینم مادرم حضرت زهرا س چقدر درد کشید تا تلافی اون سیلی رو سر بچه های اون حرامی بیارم
آخرین حرفی که به پدر گفت :
نگران نباش اون دنیا به مادرم نمیگم سیلی زدی میگم شفیع تو باشه
کربلای پنج برای بعضی از خانواده ها سرشار از خاطراته
تو کربلای پنج بود …
بابا موجی شد
بابا صورت خوشگلشو داد
بابا جوانی شو داد
مادر پای بابا مثل کوه موند
من بودم وقتی بابا موج میگرفت نمیذاشتم مادرم کتک بخوره ازش خودم میرفتم جلو
خلاصه کربلای پنج پیرمون کردی …
ببخشید درد دل بود …
یاد کنید با ذکر صلوات و فاتحه از شهدای کربلای پنج که مردانه جنگیدن
برای امام ،خاک، ناموس، وطن….
شادی روح مطهر شهدای صلوات
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه