حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید:
– عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟
گفت:همینو
– حاجی پرسید: واقعاً؟ جون من؟”
نگاهش را دزدید و گفت: تُن رو فردا ظهر می دیم.
حاجی قاشق را برگرداند…
خوراک در گلویم گیر کرد.
گفت: حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم.
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت:
– به خدا منم فردا ظهر می خورم …
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه