افزونه جلالی را نصب کنید. 28 رجب 1446 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1110 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 30 تعداد دیدگاهها : 11×
  • اوقات شرعی


    Warning: A non-numeric value encountered in /home/basijsai/public_html/wp-content/plugins/azan/index.php on line 122

  • صبحانه اي با شهدا؛

    رزمنده ای که زنده زنده در آتش سوخت، اما آخ نگفت!

    شناسه : 4199 19 آبان 1400 - 8:26 439 بازدید ارسال توسط : نویسنده : حسين زاده
    شهید سید مرتضی آوینی روایت می کند که: حسین خرازی نشست ترک موتورم بود که به منطقه عملیاتی برویم. بین راه، به یک نفربر "پی ام پی" و تانک برخوردیم که در آتش می سوخت.
    رزمنده ای که زنده زنده در آتش سوخت، اما آخ نگفت!
    پ
    پ

    شهید سید مرتضی آوینی روایت می کند که: حسین خرازی نشست ترک موتورم بود که به منطقه عملیاتی برویم. بین راه، به یک نفربر “پی ام پی” و تانک برخوردیم که در آتش می سوخت.

    ◇ فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!

    ◇ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
    گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
    جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد! و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!

    🔹️ بلند بلند فریاد می زد:

    خدایا!
    الان پاهام داره می سوزه!
    می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!

    * خدایا!*
    الان سینه ام داره می سوزه!
    این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!

    خدایا!
    الان دست هام سوخت!
    می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
    نمی خوام دست هام گناه کار باشه!

    * خدایا!*
    صورتم داره می سوزه!
    این سوزش برای امام زمانه!
    برای ولایته!
    اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!

    🔹️  آتش که به سرش رسید، گفت:
    خدایا!
    دیگه طاقت ندارم،
    دیگه نمی تونم،
    دارم تموم می کنم.
    لااله الا الله،

    خدایا!
    خودت شاهد باش!
    خودت شهادت بده آخ نگفتم!

    🔹️  آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!  بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.

    ◇ حال حسین آقا خرازی از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:

    خدایا!
    ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
    ما فرمانده ایناییم؟
    اینا کجا و ما کجا؟
    اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه، جواب اینا رو چی می دی؟

    ◇ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.

    ◇ تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن من خیسِ اشک شد.

    ثبت دیدگاه

    1 دیدگاه برای “رزمنده ای که زنده زنده در آتش سوخت، اما آخ نگفت!”
    1. شهدا برای ما دعا کنید هنگام ورود به محشر شرمنده نباشیم

      پاسخ
    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.