صبح خیلی زود برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود.
دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و از صدای جوابش به سختی متوجه شدم، رفتگر امروز *آقا مهدی* است.
*آقا مهدی،* شما اینجا چیکار میکنی؟
*آقا مهدی* علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم: *آقا مهدی* شما شهردار هستی، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار و قسم کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛
از من خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشنوند.
خیلی تلاش کردم زیر زبون *آقا مهدی* رو بکشم که موضوع چی هست؟ و نشد و فردایش پیگیر شدم و متوجه شد که زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم.
رفته بود پیش شهردار، *آقا مهدی* بهش مرخصی داده بود و گفته بود که برو یک نفر را میگذاریم کارت را انجام دهد و خودشم اومده جاش.
چه کسی باور میکند، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه *شهید مهدی باکری* بود.
ثبت دیدگاه