شهید احمد قربانی سال ۱۳۳۱ در تهران ، از خانواده کم درآمد و قشر کارگر،کودکی متولد می شود که او را احمد می نامند ؛ فرزندی که در لوح سرنوشت خونبارش ، شهادت را رقم زده اند و افتخار جهاد در راه خدا نصیبش می گردد.وی که پس از طی مراحل کودکی به دبستان راه یافت؛سالهای تحصیلی را تا پایان دوران ابتدایی ادامه می دهد و با اینکه علاقه وافری به ادامه تحصیل داشت، بعلت فوت ناگهانی پدر ، در اثر تصادف مجبور میشود جهت تامین مخارج زندگی ، ترک تحصیل کرده و بکار پردازد،از این رو در یک کارگاه صافکاری ، بعنوان کارگر صافکار مشغول بکار میشود؛مدتی را اینچنین گذراند تا به استخدام شرکت سایپا درآمد و آنگاه در سن ۲۰ سالگی تشکیل خانواده داد و زندگی جدیدی را آغاز نمود که علاوه بر آن عهده دار مخارج مادر ، خواهر و برادرش نیز بود.
روزها میگذشت و احمد به سختی چرخ زندگی را می گرداند ، تا زمانیکه برادرش جذب بازار کار گردید و بدین ترتیب مقداری از بار سنگین وی کاسته شد،ولی همچنان در تنگناهای زندگی قرار داشت و چون نمی توانست زندگیش را رونقی دهد به شهرستان ملایر هجرت می کند تا شاید مؤثر در روزگارش افتد ؛ در این زمان ایشان پدر دو فرزند بود،یک دختر و یک پسر.
وی در حول و حوش و اوجگیری انقلاب بود که مجددا به تهران باز می گردد و در گوشه ای از این شهر شلوغ ، در کوچه ای تنگ و باریک و در خانه ای نمور و نمناک مسکن میگزیند.او با وجود اینکه از نظر اقتصادی به شدت در تنگنا قرار داشت،ولی با این حال راضی بود و همیشه میگفت من این یک لقمه نان و پنیر را بر تمام دنیای مستکبران ترجیح میدهم و این زندگی را بیشتر دوست دارم ؛ اما در همین دوران بود ، که پسر کوچکش را بیماری در بر گرفته و دچار ناراحتی قلبی می شود و طولی نمی کشد که معالجات میسر نمی افتد و ایشان فرزند دلبندشان را تقدیم خدا میکند و خداوند در اول راه او را با فقدان عزیزش امتحان کرده و ابتدا طعم تلخ مرگ فرزند را به وی می چشاند و میزان تحمل او را در برابر مصائب می آزماید ؛ نخست از جنبه مالی و سپس از جنبه جانی ، وی را محک میزند و او چه سربلند از این آزمون الهی درمیگذرد !! چرا که دیگر مرگ فرزند را فراموش کره و تمام افکارش متوجه انقلاب و آینده اسلام است ، به طوری که در کلیه راهپیمایی ها و تظاهرات بر علیه رژیم شرکت داشته و شبها به اتفاق برادرش ، اعلامیه های امام را که توسط دو برادر روحانی اعزامی از قم میرسید ، در خانه ها و کوچه ها پخش می کردند و اکثرا نیز در مجالس سخنرانی و مذهبی ، حسینیه ارشاد و مسجد قبا حضور داشت.
او در طول دوران انقلاب ، بارها و بارها با مزدوران شاهی درگیر شده بود؛ یک شب در مقابل مسجد قبا و شبی دیگر در مسجد امام حسین ، به اتهام اینکه گفته بود : “برای سلامتی حضرت آیت الله العظمی امام خمینی صلوات” ، مجبور به درگیری و زد و خورد شده بود . وی حضور ، خود را در صحنه نشان می داد و در تمام یوم الله های انقلاب حضور داشت ، در جمعه سیاه ۱۷ شهریور و در روزهای پیروزی انقلاب ۲۱ و ۲۲ بهمن ، آنقدر شجاعت از خود نشان می داد که حتی حضورش در صحنه او را ارضاء نمی کرد و علنا ، با وجود آوردن درگیری با مامورین رژیم جلاد و خونخوار پهلولی سعی می کرد ، شکست آنان را عملا نشان دهد و بعد از آنکه خوب آنان را سر میدواند خود را در کوچه ای یا خانه ای مخفی کرده و جسد متحرک آن عروسکان خیمه شب بازی را چون حماری در گل نگه میداشت .
پس از آنکه انقلاب به پیروزی رسید و حکومت اسلامی برقرار گردید ، ایشان وظیفه اش را در حفظ انقلاب دانسته و با تمام وجود سعی می کرد ، خونهای ریخته شده در این راه ، به هدر نرود و در دل شب ، در کوچه و خیابان و مسجد محل ، انقلابش را از دستبرد و شبیخون دزدان جیره خوار حفظ می نمود . او دیگر همه چیزش انقلابش بود ، طوری که خود و خانواده اش را فدای این راه میکرد و خداوند به پاس این همه فداکاری و از جان گذشتی ، پسر دیگری در مقابل فرزند عزیزی که از دست داده بود ، عنایت کرده و با تولد این کودک ، شادی به خانه اش راه یافت؛ولی این دلبستگی ها مانع از انجام وظیفه اش نمی شد و همچنان با کمیته و بسیج کارخانه همکاری داشت و هیچ گاه احساس خستگی نکرده و مدام در فکر انقلاب و اسلام بود تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز گشت و با شروع آن تصمیم به رفتن گرفت.
بار اول از طریق بسیج و انجمن اسلامی کارخانه به مدت یک ماه که بسیار در روحیات و معنویاتش مؤثر افتاد و دومین بار بود که وقتی کوله بارش را میبست ، تصمیم داشت که به مقصد برسد و لذا از تمامی اقوام دعوتی بعمل آورد و از یکایک آنها خداحافظی نمود؛هر چه به او میگفتند و مانع رفتنش می شدند که تو دارای دو بچه ای و بمان !! او می گفت من اگر ۱۰ فرزند هم داشتم می رفتم؛ ماه محرم بود، ماه پیروزی خون بر شمشیر ، او این ماه را انتخاب کرده بود که اگر مانند سرور و سالارش ابا عبدالله در محرم به شهادت برسد و همواره میگفت دعایم کنید که ظهر عاشورا شهید شوم؛او برای رفتنش غسل شهادت میکند و بخاطر هدف مقدس و متعالیش از همه چیز میگذرد ؛ در این جا عواطف نمی توانست مانع راه او شود ، لذا برای همیشه از همسر و دو کودک خردسالش خداحافظی می کند و می رود تا به دخترش زینب وار زیستن و به پسرش حسین وار بودن را بیاموزد ؛ او رفت تا به دون صفتان پلید کافر بگوید و بفهماند که ایمان چه می کند و چه به سر این پلیدیان خواهد آورد.
او با دستی خالی و قلبی مملو از عشق و ایمان به خدا ، راهی جبهه می شود تا پشت این اهریمنان را به خاک آورد . او می داند که خدا در همه جا هست و با اطمینان خاطر خانواده اش را به خدا و بعد به برادرش می سپارد ؛ موقع رفتن میرسد و امت قهرمان به دست این عزیزان گل های سرخ می دهند ، به نشان پیروزی خون بر شمشیر و او گل ها را پرپر کرده و بر سر سایر جوانان می ریزد، به نشان ادامه دادن این راه و این که از هر قطره خون این شهیدان ، صدها لاله خواهد رویید و هزاران جوان جای آن را پر خواهند کرد. او می رود و بعدها با نامه ، دل خانواده اش را از سلامتی اش شاد می کند ولی در آخرین نامه ، حرف آخر را هم می زند که دیگر هرگز به تهران نمی آید، حلالم کنید ، مادرم از یادگاری های من خوب نگهداری کنید و طولی نمی کشد ، ۴ روز بعد به تاریخ ۱۳۶۰/۶/۸ خبر شهادتش را می آورند ، ایشان در حین عملیات طریق القدس و طرح باز پس گیری بستان ، پس از ساعت ها نبرد با کافران بعثی ، در اثر اصابت گلوله به ناحیه سر به فیض شهادت نایل گشته و به معبود خویش می پیوندد.
در لحظات آخر به همسنگر و فرماندهانش می گوید ادامه دهید و معتقد به ولایت فقیه باشید و جنگ را تا پیروزی ادامه دهید و با نیمه جانی که داشت ، آخرین کلماتش را چنین بر زبان جاری ساخت و پیامش را این گونه رساند “خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار” ، او در سراسر زندگی پر بارش ، با ایمانی کامل ، حسن خلق و اخلاصش ، دیگران را ارشاد می نمود و اینکه خون گرمش این پیام را دارد و بار این مسؤلیت ، بر دوش همسر و فرزندانش می باشد .
روحش شاد و نام و یادش همواره جاویدان باد.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
ثبت دیدگاه