نام و نام خانوادگی : رجبعلی هادی
تاریخ تولد : ۱۳۳۳۱/۰۴/۰۲
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۶
محل تولد : تاکستان قزوین
محل شهادت : شلمچه
نام پدر : کرمعلی
محل دفن : گلزار شهدای بیلقان
عملیات منجر به شهادت : کربلای ۵
وضعیت تاهل :متاهل
زندگینامه شهید رجبعلی هادی :
شهید رجبعلی هادی در تاریخ دوم تیرماه سال یکهزار و سیصد و سی و یک در روستای ساج از توابع شهرستان تاکستان استان قزوین ، چشم به جهان گشود و پس از وقوع زلزله مهیب بوئین زهرا به اتفاق خانواده به روستای بیلقان واقع در کیلومتر ۴ جاده چالوس نقل مکان کردند و در همان جا به زندگی خویش ادامه داد.
رجبعلی فرزند اول خانواده بود برادر کوچک تر شهید در سال ۱۳۶۰ و پیش از ایشان به شهادت رسیده است . و شهید در دوران مبارزه با رژیم ستم شاهی نیز فعالیت های زیادی داشته و حتی در یکی از تظاهرات ها بر علیه حکومت طاغوت مورد ضرب و شتم ماموران سفاک رژیم طاغوت قرار گرفته که منجر به شکستن دست ایشان می شود شهید والامقام در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۲۶ به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند.
شهید رجبعلی هادی از زبان برادرشان
اواخر آذر ماه سال ۱۳۶۵ بود که سپاه حضرت محمد ﷺ اعزام داشت و گفته میشد بالغ بر ۱۰۰ هزار نفر در حال ثبت نام جهت اعزام به جبهه هستند. لذا بنده به اتفاق آقای عباس یوسفی برای رفتن به جبهه ثبت نام کردیم ولی هنگامی که برادر بزرگ من متوجه شد ممانعت کرد و پرونده من را پاره کرد.
با توجه به اینکه یکی از برادران هادی، آقا روح الله سال ۱۳۶۰ شهید شده بود خانواده نمیگذاشتند من به جبهه بروم، غافل از اینکه برادر بزرگ ترمان رجبعلی از طریق بسیج شرکت زامیاد ثبت نام کرده و با گذاشتن نامه ای در خانه به جبهه رفته بود و ما بعد از اعزام به جبهه آن را پیدا کردیم که در آن خداحافظی کرده و حلالیت طلبیده بود.
ایشان فردی خونسرد و خوش اخلاق بود و همیشه در برخورد با شیطنت و بازی گوشی بچه ها در خانه سکوت میکرد رفتن و بازگشت او ۱۶ روز بیشتر طول نکشید چرا که پس از اعزام در سال ۱۳۶۵ بلافاصله عملیات کربلای ۵ اتفاق افتاد و پس از رسیدن به منطقه مستقیماً به عملیات اعزام شده بودند.
ایشان بعد از ورود و استقرار در جبهه، نامه ای نوشته بود که من جبهه هستم و نگران نباشید که آن نامه بعد از شهادتش به دست خانواده رسید. ایشان قبل از اعزام به شدت نگران و مضطرب بود شبها پای تلویزیون با مشاهده تصاویر جنگ وجبهه ها از خود بیخود میشد تا جایی که مادرم وقتی که بیقراری او را دید با کنایه پرسید مگه میخواهی بری جنگ؟! چرا آنقدر مضطربی؟!…
به هر حال اعزام شد و در منطقه هنگامی که به عنوان راننده آمبولانس در حال انتقال مجروحان به پشت جبهه ها بود و انجام وظیفه میکرد توسط مزدوران بعثی که بویی از انسانیت نبرده بودند مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
روزی آقای عباس یوسفی جلوی خانه ما آمد و گفت امروز چند شهید آورده اند بیا تا به اتفاق به بنیاد شهید برویم کم کم در مسیر گفت انگار یکی دو تا از شهدا و زخمی ها هم بیلقانی هستند من کمی نگران شدم و گفتم عباس اگه اتفاقی افتاده بگو او گفت نه فقط شنیدم که انگار داداشت هم زخمی شده است. خلاصه پس از رسیدن به بنیاد شهید متوجه شهادت برادرم شدم و در سردخانه برای شناسایی پیکر مطهرش رفته و بوسه ای به پیشانی او زدم که هیچگاه فراموش نمیکنم.
نامه شهید رجبعلی هادی به خانواده پیش از اعزام به جبهه
پس از سلام به همه اهل خانواده شما را به خداوند بزرگ و متعال می سپارم. خدمت همسر عزیزم اول به خداوند و دوم بچه ها را به شما میسپارم. در ضمن من مدت دو ماه یا سه ماه به جبهه می روم امیدوارم که من را ببخشید که به شما نگفتم و رفتم. چون اگر به شما میگفتم ناراحت میشدید به همین علت بی خبر رفتم حقوق را هم نعمت الله محمد زکی برای شما هر ماه می آورد و به شما تحویل می دهد دیگر عرضی ندارم و همه شما را به خداوند بزرگ و متعال می سپارم خدا نگهدار شما، همه بچه ها را از طرف من ببوس؛ به امید دیدار پیام را هم در تاریخ ۲۲ دی ماه پیش دکتر شمس کرج ببرید.
نامه شهید رجبعلی هادی به خانواده بعد از اعزام به جبهه
بسمه تعالی
به خدمت همه دوستان و آشنایان و خدمت پدر و مادر و همسر و فرزندان و برادرها و خواهرها سلام می رسانم. پس از تقدیم عرض سلام سلامتی شما را از خداوند متعال خواستارم اگر حالی از اینجانب خواسته باشید از سلامتی کامل برخوردارم و غمی ندارم جز دوری شما آن هم امیدوارم در آینده نزدیک بازگردم.
باری، به خدمت همه یک به یک سلام میرسانم و امیدوارم در سایه پروردگار متعال خوب و تندرست بوده باشید خدمت همسرم سلام میرسانم خدمت پریسا و پیام و پیمان و مهدی کوچولو سلام مخصوص میرسانم و امیدوارم پیام شما را اذیت نکند و به پیام هم سفارش میکنم که شما را اذیت نکند.
دو نامه برای شما نوشته ام که امیدوارم جواب این نامه ها را خیلی فوری برایم بنویسید دیگر عرضی ندارم همه شما را به خداوند متعال می سپارم به امید دیدار خدا نگهدار شما خدا حافظ . شما جواب نامه را خیلی خیلی فوری برایم بنویسید. ۶۵/۱۰/۲۳
وصیتنامه شهید رجبعلی هادی
بسمه تعالی
پس از سلام امیدوارم که در مرگ من گریه نکنید چون که من ناراحت میشوم. سلام به همسر زحمتکش و شریک زندگی ام اول بچه ها را به خداوند بزرگ دوم به تو می سپارم. خدمت پدر گرامی ام پس از سلام امیدوارم که من را بخشیده باشید برای بچه هایم پدری کنید نگذارید که احساس بی پدری کنند.
خدمت مادر عزیز و زحمت کشم سلام میرسانم و امیدوارم که یار و یاور بچه های من باشید. خدمت همسر گرامی ام سلام امیدوارم که من را بخشیده باشی چون که غیر از غم و رنج برای تو چیز دیگری در این مدت زندگی مان نداشته ام. خدمت همه برادرها و خواهرها سلام میرسانم و امیدوارم که من را بخشیده باشید و به بچه ها محبت کنید مبلغ ۱۰ هزار تومان را از اسدالله بگیرید و ماشین را هم هر چقدر که خریدند بفروشید؛ وصی من هم همسرم باشد؛ مبلغ ۵ هزار تومان برایم خرج کنید.
در پایان خدمت پریسای کوچکم سلام میرسانم و از راه دور او را می بوسم خدمت پیام خوبم سلام میرسانم و از راه دور میبوسمش به پیمان خوبم سلام می رسانم و میبوسمش و مهدی قشنگم را از راه دور می بوسم. دیگر عرضی ندارم همه شما را به خداوند متعال می سپارم. در پایان خدمت همسرم سلام گرم و پر محبت میرسانم به تو سفارش میکنم برای بچه هایم پدری کنی
والسلام، خدا حافظ و نگهدار شما به امید دیدار – مورخ ۶۵/۱۰/۱۷
دستنوشته شهید مجید کلانتری درباره شهید رجبعلی هادی
شهید مجید کلانتری معاون بهداری سپاه کرج و از اهالی محله و دوستان شهید رجبعلی هادی بودند و یکسال بعد از شهادت رجبعلی هادی در بهمن ماه سال ۱۳۶۶ به فیض شهادت نائل آمدند.
سلام و درود ما بر تو باد؛ که تحمل دیدن ذلت و خواری و شکست اسلام را نداشتی و چون صاعقه به طرف دشمن شتافتی و چه زیبا هدف از زیستن را فهمیدی و اما پیام ما به خانواده شهید رجبعلی هادی این است که شما چون سرو قائم بایستید که هیچ بادی شما را به این طرف و آن طرف نکشاند که منافقین و مخالفین نظام جمهوری اسلامی و طرفداران تروریست خون آشام صدام، سردسته منافقین کافر سراغ شما خواهند آمد و شما را وسوسه خواهند نمود.
شما بازماندگان شهدا باید الگو و نمونه برای ما باشید؛ که ما به دنبال شما حرکت کنیم و شما ندای حق طلبی شهیدتان را به مردم برسانید؛ که همانا گفتند اگر سنگری هست سنگر جبهه است. سخت در اشتباه هستند کسانی که میگویند اینجا هم سنگر است کجای اینجا سنگر است این حرف توجیهی بیش نیست.
در طول هشت سال جنگ تحمیلی قشرهای مختلف از شهدا روحانیت کارگر کشاورز، استاد دانشگاه پزشک دانشجو و دانش آموز مسیر را به ما نشان داده اند. آنها هم می توانستند بمانند و بگویند اینجا هم سنگر است. مگر دانشجویان پیرو خط امام نبودند که در یک روز صدها نفرشان در هویزه قطعه قطعه شدند. جنگیدن مخصوص یک طبقه خاص ارتش سپاهی و بسیجی نیست. این یک حرف غلط و مغرضانه است که بگوییم چون شماها نظامی هستید و کارتان جنگ است پس جبهه رفتن جزیی از کار شما است.
همان طور که قرآن هم بدان اشاره کرده است همه مردم بدون استثنا باید در میدان جنگ حاضر شوند مگر آنان که بیمار و علیلند و ما وظیفه داریم آنهایی را که به میدان جنگ نمی روند و دو دستی کار و زن و بچه و مال دنیا را گرفته اند استهزا و مسخره کنیم و طعن بزنیم سلام و علیک و صله رحم را با آنان قطع نماییم؛ مگر آنکه به غیرت آیند و پای به میدان جنگ بگذارند. جنگی که دشمن به ما تحمیل کرده و هدفی جز نابودی اسلام ندارد و ما ایستاده ایم هر چند دوستان و هواداران صدام را ناخوش آید.
شهید رجبعلی هادی دومین شهید خانواده هادی فرزند بزرگ خانواده و کارگر ساده کارخانه زامیاد از زمانی که برادرش روح الله در میدان پای نهاد و شربت گوارای شهادت را نوشید حال و هوای دیگر داشت همیشه در این فکر بود که انتقام خون برادرش را از بعثیان خود فروخته کافر بگیرد و برای نجات مردم ستم کشیده و مظلوم عراق بکوشد و کوتاهی نکند.
انتخاب شهید رجبعلی هادی بسیار آگاهانه بود و خود این راه را انتخاب کرد و رفت او کارگری بود که حقوق می گرفت و از مزایای آن کارخانه استفاده مینمود او به جبهه نرفت که چند ماهی بماند و حقوق بگیر باشد.
برخلاف عقیده یاوه گویان و منافقان ضد خلق و بازوی جاسوسی حزب بعث و منتظران پسر رضا خان قلدر که خود را روشن فکر به حساب میآورند و در هر کوچه و مجلسی می نشینند و از حکومت و اسلام انتقاد میکنند. اینها که نه نظام جمهوری اسلامی را قبول دارند و نه امام را دایه مهربان تر از مادر شده اند.
رجبعلی با رفتن خود به جبهه پوزه یاوه گویان را به خاک مالید ببینید نحوه حرکت به چه شکل است. شبانه نامه ای مینویسد و آن را پشت آینه قرار میدهد و برای آنکه حب زن و فرزند او را باز ندارد بدون خداحافظی کوله بار را می بندد. بعد از رفتنش خانواده نامه او را میخوانند و متوجه میشوند که او به جبهه رفته است کسی که حرکتش خدایی شده چنین میشود.
او از شروع حرکت رزمنده شده بود و این هنگام است که خدا نزد فرشته ها افتخار میکند و مباهات میکند به این انسان رزمنده در این لحظه او از گناه بیرون می آید همانطور که مار از پوست جدا میشود و اما هنگامی که رزمنده در خط نبرد قرار گرفت و آماده حمله شد حال فرقی نمیکند در آن لحظه چه کاره باشد تیرانداز باشد فرمانده گردان باشد راننده تانک یا راننده آمبولانس و یا امدادگر باشد.
خداوند آنقدر ثواب به آن رزمنده می دهد که علم همه مردم کم می آورد و قلم توانایی نوشتن ثوابش را ندارد و انسانها توانایی درک این ثواب را ندارند حمله آغاز میشود میان درگیری صدا و صوت خمپاره ها و توپ ها زمین را می لرزاند برق آتش بارها و مسلسل و منورها همه جا را روشن کرده است در این لحظه به فرمان خداوند فرشته ها بالهایشان را باز میکنند و این رزمنده پایش را روی بال این فرشته ها میگذارد فرشته ها دعا می کنند و از خداوند نصرت و ثابت قدمی آنها را میخواهند و یک منادی فریاد می زند آهای بدانید جامعه قوام پیدا نمیکند حق گرفته نمی شود، عدالت گسترده نمیشود مگر توسط شمشیرها نیزه ها تفنگ ها و مسلسلها؛
و اما آن هنگام که تیر نبردهای حزب بعث ضد خلق به پیکر بلند قامت رجبعلی هادی نشست ما به خودمان گفتیم ای وای موقعی که ترکش به بدنش خورد چه حالتی داشت پیامبر جواب میدهد نگران نباشید آن تیر گواراتر است وشیرین تر است از … از چه؟ یک روز گرم تابستان را به خاطر بیاورید حال یک روزه دار چگونه است و چه حالی دارد اگر یک لیوان آب خنک به این تشنه بنوشانیم چه لذتی میبرد آن تیر و آن ترکش برای رزمنده مانند همان یک لیوان آب خنک است و از آن نیز گواراتر است آن زمان که تیر به او برخورد کرد و به زمین افتاد خداوند فرشته ای را مأمور میکند تا سر او روی زمین نیاید و سر شهید را روی دامنش بگیرد به او وعده می دهد که خدا گفته جای تو در کجاست.
هنگامی که شهید روی زمین افتاد زمین میگوید آفرین بر این روح پاکی که از این جسم بیرون آمد، برای تو آنقدر فضیلت هست که هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده و به قلبی نیز خطور نکرده است. خداوند می فرماید بعد از شهادت یک شهید خودم جانشین شهید در خانواده اش هستم ای پدر شهید وای مادر شهید رجبعلی هادی و دیگر شهدای جنگ تحمیلی خداوند میگوید آن عشق را من به تو دادم عشق پدری را من داده ام، عشق مادری را من داده ام حالا تو از من دلسوزتری .
در تو تنها عشق و مهر مادری است شیوه ما عدل و بنده پروری است
و سپس و اما آن کس که خانواده شهید و رزمنده ای را راضی نگه دارد خداوند را راضی کرده و هرکس آنها را نگران کند خداوند را نگران کرده است و پیامبر می فرماید در بهشت سفره ای است که من و پدرم ابراهیم بر سر آن سفره هستیم که شهید نیز بر ما وارد میشود و از این سفره متنعم میگردد.
خوش به حالت ای شهید رجبعلی هادی که راه را زود شناختی و در این راه سربلند و با افتخار به مقصد رسیدی رفتن و هجرت تو برای ما صدها صفحه وصیتنامه است هر چند وصیت نامه ات به دست ما نرسیده باشد.
دلنوشته فرزند شهید رجبعلی هادی
به من گفتند که حرفهای ناگفته ام را برایت بنویسم اما از کجا شروع کنم؟ بابای من حرف دلم را برایت مینویسم بگویم چه گذشته به من و خواهر و برادرهایم و البته مادرم همسر تو که با چه عشق فراوان و مشقت و رنج های بی شمار من و خواهر و برادرانم را به قول معروف از آب و گل درآورد و تازه داشت یک نفس راحت میکشید میخواست از امانت هایی که به دستش دادی و بی خبر با نامه ای پشت آینه اتاق خدا حافظی کردی برایت بگوید که اشتیاق دیدن تو نگذاشت در این دنیا بیشتر از این سایه اش بر سرما باشد و در خرداد ماه سه سال پیش به شما پیوست و میهمانت شد و ما را تنهاتر از همیشه گذاشت.
پدر جان بی سخت میشود از تو نوشتن وقتی قراری نیست، قرار بر قرار بود نه بر قراری …. بعد از مدتها قلم به دست گرفتم و آماده نوشتن دلتنگی هایم برایت شدم چه بگویم؟ ولی مگر میشود یک دنیا حرف را در یک کاغذ کوچک جای داد؟ حرفهای ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم.
از دلتنگی هایم از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای کم با تو بودن از خودم و از بزرگ شدن خواهر و برادرهایم و از گریه های پنهانی مادر و از عکس پر مهرت با آن لبخند آسمانی روی دیوار بابای من خیالت راحت، ما همه به سرو سامان رسیدیم با دستان پر مهر و محبت همسرت و دعای خیر تو که همیشه پشت ما بوده و هست؛ اما دلم در هوای تو بال بال میزند و البته داغ نبودن مادرم هنوز در قلبم پررنگ است.
آن روز که تو رفتی من سن و سالی نداشتم اما خیلی سال پیش با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که همه بگویند:
((این یادگار شهید است و مایه افتخار تو باشم. سخت است ولی با تو می توانم))
پدر جان آیا میشنوی چه میگویم؟ دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم. ای کاش بودی تا من در کنار تو به خود ببالم.
اما نه!!! حالا که فکر میکنم میبینم اکنون زمانیست که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است. فقط با سوز دل و اشک چشمم میخواهم بگویم روزی که نوشتیم «بابا سخت ترین روز زندگی من و خواهر و برادرهایم بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق میکردیم مگر میشود کلمه ای را نوشت ولی آن را نداشت.
بعد از این تازه فهمیدم آری میشود چیزی را نداشت ولی نوشت و تو همان نداشته نوشته شده ای شاید همه فرزندان شهدا سخت ترین روز زندگی شان همان روزی بود که بابا را مشق کردند…
شاید در نگاه اول به سایر بچه ها که سایه پدر بالای سرشان است و هر چه میخواهند برایشان مهیا می شود و کمبودی ندارند حسرت بخورم که چرا سایه پدر بالای سرم نیست ولی عمیق که فکر میکنم میبینم آنچه که پدرم به من داده هیچ پدری به فرزندش نداده پدرم نعمت اصالت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نموده است، نعمت هایی که هرگز فروشی نیست و حتی پدران میلیونر هم نمیتوانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند.
مادر!
نمی توانم جایی که از بابا می نگارم تو نباشی، وقتی که او نبود تو پیش ما بودی
همه چیز برای نگاشتنت کم آورده است جز دل باید دلم را قلم کنم مسافر چشمانم را مرکب و برجان بنگارمت
باز این واژه ها ابرابهام شده اند و باران تردید را روانه وجودم ساخته اند و من میان این تردید سردرگمم
میان دستان پر از حرارت و عشق تو و آن سنگ سرد و خاموش پدرم و تو…. من چگونه جمع کنم بین این دو روایت را ؟
ثبت دیدگاه